آموختم کسی که یادم نکرد من یادش کنم شاید او تنهاتر از من باش

سلام به همه بینندها خوش اومدید به وبلاگ ما ولی ازتون یه گله

دارم هر وقت میام نه نظری نه چیزی خستگی تو تنم میمونه ناامید

میشم به سرم زده بود ویلاگو ببندم ولی یه فرصت دیگه به خودم دادم

ممنون میشم برامون نظر بزارید تا این وبلاگ بسته نشه ................

مدیریت وبلاگ.

جمعه 8 دی 1398برچسب:, | 22:58 | محیا |

 

            تنهایی همین است ،تکرار نا منظم من بی تو

          بی آنکه بدانی برای  تو نفس میکشم

 

                                                                                                                         الیا

سه شنبه 9 آبان 1391برچسب:, | 17:48 | محیا |

 

 صدا بزن مرا

 

 مهم نیست به چه نامی .....

 

فقط میم مالکیت را آخرش بگذار.....

 

میخواهم باور کنم مال تو هستم.!

                                                                                               

                                    

                                                                                                 الیا

سه شنبه 9 آبان 1391برچسب:, | 17:25 | محیا |


 

همیشه نمی شود زد ب بیخیالی


 

 

و گفت: تنها آمدم تنها میروم ....


یک وقتهایی ..


 

شاید حتی برای ساعتی یا دقیقه ای

 

 

 

کم می آوری .

 

 

دل وا مانده ات یک نفر را می خواهد    

                                                       الیا                                         

 

دو شنبه 1 آبان 1391برچسب:, | 12:47 | محیا |

 

 
 
دلم کسی را میخواهد که نابینا باشد
 
خط بریل بداند
 
فصل به فصل
 
تنم را بخواند
 
بازیهای ادبی ام را کشف کند
 
دستش را بگیرم
 
بازو به بازو
 
دنیا را برایش تعریف کنم
 
چشمش شوم
 
و تمامی زشتیهای جهان را
 
برایش
 
از قلم بیندازم

                                                                                          الیا

 

دو شنبه 1 آبان 1391برچسب:, | 12:43 | محیا |

می خواهم برایت بنویسم. اما مانده ام که از چه چیز و از چه کسی بنویسم؟

از تو که بی رحمانه مرا تنها گذاشتی یا از خودم که چون تک درختی در کویر خشک،
مجبور به زیستن هستم.

از تو بنویسم که قلبت از سنگ بود یا از خودم که شیشه ای بی حفاظ بودم؟
از چه بنویسم؟

از دلم که شکستی، یا از نگاه غریبه ات که با نگاهم آشنا شد؟

ابتدا رام شد، آشنا شد و سپس رشته مهر گسست و رفت و ناپیدا شد.

از چه بنویسم؟
از قلبی که مرا نخواست یا قبلی که تو را خواست؟

شاید هم اگر در دادگاه عشق محاکمه بشویم،
دادستان تو را مقصر نداند و بر زود باوری قلب من که تو را بی ریا و مهربان انگاشت اتهام بزند.

شاید از اینکه زود دل بسته شدم و از همه ی وابستگی ها بریدم تا تو را داشته باشم
به نوعی گناهکاری شناخته شدم.

نه!نه! شاید هم گناه را به گردن چشمان تو بگذارند که هیچ وقت مرا ندید،
یا ندیده گرفت چون از انتخابش پشیمان شده بود. عشقم را حلال کردم تا جان تو را آزاد کنم.

که شاید دوری موجب دوستی بیشترمان بشود و تو معنای ((دوست داشتن))را درک کنی…
امّا هیهات…. که تو آن را در قلبت حس نکردی و معنایش را ندانستی…
از من بریدی و از این آشیان پریدی…

((ای کاش هیچ گاه نگاهمان با هم آشنا نشده بود…
ای کاش هرگز ندیده بودمت و دل به تو دل شکن نمی بستم.
ای کاش از همان ابتدا، بی وفایی و ریا کاری تو را باور داشتم انتظار باز آمدنت،
بهانه ای برای های های گریه های شبانه ام شد و علتی برای چشم به راه دوختن
و از آتش غم سوختن و دیده به درد دوختم… ))

امّا امشب می نویسم تا تو بدانی که دیگر با یادآوری اولین دیدارمان چشمانم پر از اشک نمی شود.
چون بی رحمی آن قلب سنگین را باور دارم.

امشب دیگر اجازه نخواهم داد که قدم به حریم خواب ها و رویاهایم بگذاری…
چون این بار، ((من)) اینطور خواسته ام، هر چند که علت رفتن تو را نمی دانم
و علت پا گذاشتن روی تمام حرفهایت را…

باور کن…

که دیگر باور نخواهم کرد عشق را… دیگر باور نمی کنم محبت را…
و اگر باز گردی به تو نیز ثابت خواهم کرد…

یک شنبه 30 مهر 1391برچسب:, | 20:33 | محیا |

یک برگ دیگر از تقویم عمرم را پاره می کنم
امروز هم گذشت
با مرور خاطرات دیروز
با غم نبودنت..و سکوتی سنگین
و من شتابان در پی زمان بی هدف
فقط میروم ..فقط میدوم
یاسها هم مثل من خسته اند از خزان و سرما
گرمی مهر تو را میخواهند
غنچه های باغ هم دیگر بهانه میگیرند
میان کوچه های تاریک غربت و تنهایی
صدای قدمهایت را می شنوم اما تو نیستی
فقط صدایی مبهم
قول داده بودی برایم سیب بیاوری
سیب سرخ خورشید
سیب سرخ امید
یادت هست؟؟؟
و رفتی و خورشید را هم بردی
و من در این کوچه های تنگ و تاریک
سرگردانم و منتظر
برگی از زندگی ام را ورق میزنم
امروز به پایان دفترم نزدیکم

یک شنبه 30 مهر 1391برچسب:, | 20:32 | محیا |

امروز معلم میگفت دو خط موازی هيچگاه به هم نميرسند ،


مگر اينکه یکی از آنها خود را بشکند ،


گفتم من که خودم را شکستم ؛


پس چرا به او نرسيدم؟


لبخند تلخي زد وگفت ؛


شايد اوهم به سوی خط ديگری شکسته باشد ...!!

یک شنبه 30 مهر 1391برچسب:, | 20:31 | محیا |

به حرمت آن شاخه ی گل سرخ که لای دفتر ترانه هایم خشک شد ! به حرمت قدمهایی که با هم در آن کوچه ی همیشگی زدیم ! به حرمت بوسه هایمان ! نه ! تو حتی به التماس هایم هم اعتنا نکردی ! قصه به پایان رسید و من همچنان در خیال چشمان سیاه تو ام که ساده فریبم داد ! قصه به پایان رسید و من هنوز بی عشق تو از تمام رویا ها دلگیرم ………………….

 

یک شنبه 30 مهر 1391برچسب:, | 20:31 | محیا |

برو و پشت سرت را هم نگاه نکن ،


از تو بیزارم ، بهانه هایت را برایم تکرار نکن


حرفی نزن ، بی خیال ، اصلا مقصر منم ، هر چه تو بگویی ، بی وفا منم!


نگو میروی تا من خوشبخت باشم ،


نگو میروی تا من از دست تو راحت باشم...


نگو که لایقم نیستی و میروی ،


نگو برای آرامش من از زندگی ام میروی....


این بهانه ها تکراریست ، هر چه دوست داری بگو ، خیالی نیست....


راحت حرف دلت را بزن و بگو عاشقت نیستم ،


بگو دلت با من نیست و دیگر نیستم!


راحت بگو که از همان روزاول هم عاشقم نبودی ،


بگو که دوستم نداشتی و تنها با قلب من نبودی


برو که دیگر هیچ دلخوشی به تو ندارم ،


از تو بدم می آید و هیچ احساسی به تو ندارم


سهم تو، بی وفایی مثل خودت است که با حرفهایش خامت کند،


در قلب بی وفایش گرفتارت کند ، تا بفهمی چه دردی دارد دلشکستن!


برو، به جای اینکه مرحمی برای زخم کهنه ام باشی ،درد مرا تازه تر میکنی !


حیف قلب من نیست که تو در آن باشی ،


تمام غمهای دنیا در دلم باشد بهتر از آن است که تو مال من باشی....


حیف چشمهای من نیست که بی وفایی مثل تو را ببینند ،


تو لایقم نیستی ، فکرنکن از غم رفتنت میمیرم!


برو و پشت سرت را هم نگاه نکن ، برو و دیگر اسم مرا صدا نکن


بگذار در حال خودم باشم ، بگذار با تنهایی تنها باشم ...

یک شنبه 30 مهر 1391برچسب:, | 20:30 | محیا |

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 6 صفحه بعد