آموختم کسی که یادم نکرد من یادش کنم شاید او تنهاتر از من باش

دعای باران چرا؟

دعای عشق بخوان.

این روزها دلها تشنه ترند تا زمین.

خدایا....

کمی عشق بیار.

 

سه شنبه 14 شهريور 1391برچسب:, | 17:38 | محیا |

مترسک را دار زدن به جرم دوستی با پرنده....

که مبادا تاراج مزرعه را به بوسه ای فروخته

باشد راست میگفتی که اینجا قحطی عاطفه

است...

 

سه شنبه 14 شهريور 1391برچسب:, | 17:37 | محیا |

دخترک رفت زیر لب این را میگفت:او یقینا پی معشوق خود

میاید.پسرک ماند ولی زیر لبش زمزمه بود:مطمئنا که پشیمان

شده برمیگردد....عشق قربانی مظلوم غرور است هنوز.

 

سه شنبه 14 شهريور 1391برچسب:, | 17:36 | محیا |

ارزوی خیلی ها بودم اما....

قربانی قدر نشناسی 1 نفر

شدم...

سه شنبه 14 شهريور 1391برچسب:, | 17:35 | محیا |

غصه نخور.کنار امده ام با نبودنت...

خیلی که دلم بگیرد گریه میکنم.

سه شنبه 14 شهريور 1391برچسب:, | 17:35 | محیا |

گاه خدا میاد گوشم ومحکم میگیره داد میزنه

آهای بشین غر نزن همینه که هست.

بعد چشمک میزنه و آروم تو گوشم میگه صبر

کن همه چیز درست میشه...

سه شنبه 14 شهريور 1391برچسب:, | 17:34 | محیا |

دلم از نبودنت پر است انقدر که اضافه اش از

چشمانم میچکد.

سه شنبه 14 شهريور 1391برچسب:, | 17:34 | محیا |

میان مشغله ها گم شدم رفیق....

ولی دلم برای هوایت همیشه بیکار

است.

سه شنبه 14 شهريور 1391برچسب:, | 17:33 | محیا |

تمام سهم من از دنیای تو

 

جز غم و اندوه و باورهای خیالی چیزی نبود

 

پس خداوندا سهم من از شادیهایت کجاست؟

سه شنبه 14 شهريور 1391برچسب:, | 17:32 | محیا |

نامه های زیادی برایت نوشته ام

زیر خیسی چشمانم تمام صفحات آن خیس شده است

 

هر بار می نویسم و می خوانم برایت

اما نمی دانم چرا خداوندا صدایم سکوت دارد

یا خداوندا خواسته های من و آررزوهای من به گوشت نمی سد

 

مگر صدای قلب تپیده شده را نمی شوی

 

که فریاد مرا از میان خط خط نوشته هایم نمی شنوی

 

خداوندا فریاد می زنم برای اینکه جز تو کسی نیست

 

خداوندا ساختن از آن توست

پس بساز برای ما!٬٬٬

سه شنبه 14 شهريور 1391برچسب:, | 17:31 | محیا |

چگونه بگذرم از عشق ، از دلبستگی هایم ؟
چگونه می روی با اینکه می دانی چه تنهایم ؟
خداحافظ، بدون تو گمان کردی که می مانم
خداحافظ ، بدون من یقین دارم که می مانی !!!


سه شنبه 14 شهريور 1391برچسب:, | 17:28 | محیا |

برو باشد ولی من هم خدا و عالمی دارم ، من از دنیا گله مندم که از مهر تو کم دارم ، ببین یک خواهشی دارم مرا در خود کمی حل کن ، نگو رفتم خداحافظ کمی دیگر معطل کن .

سه شنبه 14 شهريور 1391برچسب:, | 17:27 | محیا |

ز کوچه غم که گذشتم دری به روی من باز شد. بهم گفت برای عبور باید از داخل من رد بشی . روی در نوشته بود عذاب بعدی . با ترس و تردید رفتم داخل و از در رد شدم . به سیاهی رسیدم گفت باید درونت مثل من بشه گفتم چرا گفت سوال نپرس گفتم باشه . به تنهایی رسیدم گفت باید همدم من بشی گفتم نه من از تنهایی متنفرم بهم گفت اگر همدم من نشی زندگی کسی دیگر رو خراب میکنم گفتم باشه همدم تو میشم . از همه و همه که گذشتم به تو رسیدم و تو بهم گفتی سلام بنده من خوش امدی اینا همه ازمونی بود که تو امتحان بشی گفتم خدایا چرا ؟ گفتی چی چرا ؟ گفتم چرا من ؟ چرا سیاهی ؟ چرا تنهایی ؟ چرا عذاب ؟ چرا غم ؟ چرا چرا چرا چرا .................

 

سه شنبه 14 شهريور 1391برچسب:, | 17:26 | محیا |

چند روزی میشه یه صدایی توی گوشم میپیچه

اره یه صدای اشنا اشناتر از خودم به خودم

صدایی که قبلا خیلی میشنیدم ولی.....

صدایی که باهاش اروم میشم

صدای تو

صدای تو که میگی هنوزم دوستم داری

سه شنبه 14 شهريور 1391برچسب:, | 17:26 | محیا |

وقتی دلم به درد میاد و کسی نیست به حرفهایم گوش کند،

وقتی تمام غمهای عالم در دلم نشسته است،

وقتی احساس می کنم دردمند ترین انسان عالمم... وقتی تمام عزیزانم با من غریبه می شوند...

و کسی نیست که حرمت اشکهای نیمه شبم را حفظ کند... وقتی تمام عالم را قفس می بینم...

بی اختیار از کنار آنهایی که دوسشان دارم.. بی تفاوت می گذرد...


 

سه شنبه 14 شهريور 1391برچسب:, | 17:25 | محیا |

یک روز احساس کردم اگر اورا با یک غریبه ببینم تمام شهر را به آتش خواهم کشید.........

اما امروز حتی کبریتی هم روشن نمیکنم تاببینم او کجاست و با کیست.............

روزی که به دنیا آمدم در گوشم خواندند اگر می خواهی در دنیا خوشبخت شوی همه را دوست بدار.....

....حال که دیوانه وار دوستش دارم می گویند فراموش کن!!!!!!!

سه شنبه 14 شهريور 1391برچسب:, | 17:24 | محیا |

سكوت رامیپذیرم اگربدانم روزی باتو

سخن خواهم گفت تیره بختی رامیپذیرم

اگربدانم روزی چشمان توراخواهم سرود

مرگ رامیپذیرم اگربدانم

روزی توخواهی فهمیدكه دوستت دارم

(دوست دارم فقط به خاطرخودت )

سه شنبه 14 شهريور 1391برچسب:, | 17:24 | محیا |

خواستم اسمتو گل بذارم،ترسیدم پژمرده شوی!

خواستم اسمتو خورشید بذارم،

ترسیدم غروب كنی!

اسمتو گذاشتم نفسم، كه اگه نباشی:نباشم*

سه شنبه 14 شهريور 1391برچسب:, | 17:23 | محیا |

بچه که بودم تا 10 میشمردم ،

فکر میکردم آخر همه چی 10 هستش،

حالا نمیدونم آخر دوست داشتن چقدره ،

ولی میخوام بگم دوستت دارم قدر 10 تای بچگی.

سه شنبه 14 شهريور 1391برچسب:, | 17:23 | محیا |

انقدر بریدم که هیچکس باورش نمیشه.بخدا ما دخترام

ادمیم.چرا انقدر اذیتشون میکنید.چرا معنی دوست

داشتنو نمیفهمید.چرا احساس میکنید دخترام مثل

شمان نه بخدا نیستن.دلتون به رحم بیاد تو روخدا

من که بریدم خسته شدم از اینکه تو گوشش بخونم

درست شو بزار تنهات نزام درست شو تو رو به عشقمون

به کی میگم دوباره بر میگرده به خودم ادم شید توروخدا

ادم شید تا بفهمید اگه خوب باشید دختر ولتون نمیکنه

تو رو خدا من که بریدم...

سه شنبه 14 شهريور 1391برچسب:, | 17:22 | محیا |

عشق یعنی خاطرات بی غبار، دفتری از شعر و از عطر بهار ،


عشق یعنی یک تمنا یک نیاز ، زمزمه از عاشقی با سوز و ساز


عشق یعنی چشم خیس مست او ، زیر باران دست تو در دست او

سه شنبه 14 شهريور 1391برچسب:, | 17:21 | محیا |

درست وقتی که لبخند تورو توی دلم احساس کردم.همون لحظه به آرزوم رسیدم.بذار دنیام به پای تو بریزم.بذار حس کنم اینجایی عزیزم.
با اینکه” خیلی وقت نمیشه آشنای هم هستیم.فقط فکر کنم اندازه یه هفت و هشت ماه باشه”ولی یه حسی میگه انگار خیلی وقته واسه من هستی.تو تصویر یه رویای قدیمی مــــــــــــــــــــــــن هستی.عزیزم تو تنها” تمام زندگیم هستی.
خودت که می دونی که عاشق چشماتم.من تا آخر این زندگی همراتم.حرفم باور کن”من تورو خیلی… خیلی… دوست دارم. من بی عشق تو از این زندگی بیزارم.
می ترسم یه روزی ازم جدا شی”می ترسم دیگه عاشقم نباشی.همیشه نگران عشقمونم.عزیزم بذار که عاشقت بمونم.ببین پر شده از تو توی روزگارم.به غیر از تو “کسی رو دوست ندارم.واسه من تو یه عشقه بی نظیری.به این راحتی از دلم نمی ری.
تقدیم به تو عزیزم… .خیلی دلم گرفته این روزها…

سه شنبه 14 شهريور 1391برچسب:, | 17:20 | محیا |

خیلی خسته ام خسته از همه چی از همه عالم دیگه عاشقا

شعورشو دراوردن اسم خودشون وگذاشتن عاشق ولی دل

میشکنن این عشقه آخه؟کی این عاشقی رو بهتون یاد داده

یاد داده دل بشکنید بعد بزارید برید سراغ یه دختر دیگه.حالم

از عاشقی بهم میخوره متنفرم از عشق عشق یه دروغ بزرگ

خسته شدم از آدمای که اسم خودشون و گذاشتن عاشق

ولی هیچی از عشق نمیدونن این چه عشقی آخه.........

سه شنبه 14 شهريور 1391برچسب:, | 17:14 | محیا |